موضوعات
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
سقوط آزاد محمدحسين قدوسي، فرزند شهيد قدوسي بود و نوة علامه طباطبايي. تير خورده بود به سينهاش و داشت دست و پا ميزد. رفتم كمكش كنم و شايد زخمش را ببندم. جلوتر كه رفتم، ديدم دارد با خون سينهاش وضو ميگيرد... مبهوت مانده بودم. گفت كمكم كن به حالت سجده بروم. كمكش كردم. پيشانياش را بر خاك گذاشت و پر كشيد. تانك داشت جلو ميآمد. مهماتها ته كشيده بود. بايد خيلي دقت ميكرديم تا گلولهاي هدر نرود و صاف بخورد به هدف. محمد فاضلي، خيلي دقت كرد كه تانك را بزند، زد. تانك داشت ميسوخت... محمد را ديدم كه ناگهان بلند شد و از خاكريز بالا رفت. گفتم كجا؟ گفت: خدمة تانك دارد ميسوزد. گفتم: خودت زدي. گفت: تكليف من زدن تانك بود، اما حالا ميبينم يك انسان دارد ميسوزد و تكليف من نجات اوست! سهام با آنكه دختر بچهاي بيش نبود، غيرت و رشادت را از مادر بزرگهاي خود به ارث برد. كوزه آبي به سر گرفته، به همراه دوستانش راهي رودخانه شدند تا آب بياورند. عراقيها مزاحم آنان شدند و يكي از مزدوران بعثي با گلوله، كوزه دختران را بر سرشان ميشكست، سهام مثل شير ميغريد: «مگر شمر هستي؟!» اين حرف سهام براي بعثيهايي كه حرمت عربها را هم نگه نميداشتند. سنگين بود. اين بار به جاي كوزه، پيشاني سهام هدف تير قرار گرفت. خبر شهادت سهام به سرعت پخش شد. غيرت مردم هويزه آنان را تحريك كرد تا اين بار مردم كاسه و كوزه كه هيچ، بند و بساط زورگويي آنان را جمع كنند. فرداي آن روز، دهم مهر، پايگاه مزدوران سقوط كرد و بعثيها با خفت فرار كردند. چند روز بعد دستور ميرسد كه مردم بايد هويزه را ترك كنند. خيلي سنگين بود، اما چاره نداشتند؛ چرا كه خطر در كمين بود. آنان كه بايد ميرفتند، دلشكسته و غمگين خانههاي خويش را رها كردند و جز جوانان و نوجوانان و عدهاي پيرمرد و پيرزن و افراد بيبضاعت كسي نماند. مهاجرين رفتند تا خبر مقاومت مردانه مردم هويزه را به ديگران بدهند و بازماندگان ماندند تا حماسه بيافرينند. هويزه خلوت شده بود و ميرفت تا حماسهاي بيافريند. از شهرهاي اطراف نيروهاي كمكي ميرسد. كم كم سپاه هويزه سازماندهي و منظم ميشود. عملياتهاي شناسايي انجام ميگيرد. در همان روزهاي اول، 25 آبان، حصر سوسنگرد شكسته شد. دو روز بعد، 27 آبان، سيد حسين علمالهدي با عدهاي دوستان اهوازي خود، كه از دانشجويان پيرو خط امام بودند، وارد هويزه شدند، تا جاودانه تاريخ شوند. از فرداي ورودشان مقدمات عملياتهاي ايذايي را شروع كردند. بچهها در استتار كامل با چند كيلومتر پيادهروي، تا قلب دشمن جلو ميرفتند. مينهاي هجده كيلوگرمي ضد تانك را در جاده ميكاشتند و برميگشتند. هفته دوم دي ماه سال 59 بود و بنيصدر هم فرمانده كل قوا. دفاع و بازپسگيري خاك، كمترين توقع مردم از بنيصدر بود. فرماندههان ستاد مشترك ارتش، يك عمليات چهار مرحلهاي را طراحي كردند. □ مرحله اول عمليات براي آزادسازي جفير و پادگان حميد، صبح روز پانزده دي شروع شد، اما ناقص ماند. مرحله دوم، فرداي آن روز ساعت هشت صبح آغاز شد. نيروها به طرف پادگان حميد و جفير حركت كردند، اما آتش دشمن شديد بود و عمليات متوقف شد. علمالهدي و يارانش خبري از عقبنشيني نيروهاي زرهي خود نداشتند. آنها در محاصره كامل تانكهاي دشمن قرار گرفتند. كمبود آب، غذا، مهمات، تجهيزات و بالأخره نيروهاي عاشورايي و كربلايي حسين علمالهدي و يارانش مردانه ايستادند و به شهادت رسيدند و بدن مطهرشان در زير تانكها له شد تا جاودانه گردد. يك سرباز عراقي ميگويد: «در محلهاي كه ما مستقر بوديم، يك پيرزن و پيرمرد باقي مانده بودند و روزي يك بار براي گرفتن غذا نزد ما ميآمدند. يك روز كه به مقر آمده بودند، يكي از افسران ضد اطلاعات وارد مقر شد و آن دو را ديد. پرسيد: «چرا به اينها غذا نميدهيد؟» از مقر يك گالن نفت آورد و روي پيرزن خالي كرد. بعد كبريت زد. پيرزن در آتش ميسوخت، جيغ ميكشيد و سرانجام بر زمين افتاد و ذره ذره سوخت. پيرمرد ضجه ميزد. ستوان او را كشانكشان تا رودخانه برد. دست و پايش را با سيم تلفن بست و او را در رودخانه انداخت. آخرين بار پيرمرد را ديدم كه چند بار در رودخانه بالا و پايين رفت و بعد ناپديد شد.» با عزل بني صدر از فرماندهي كل قوا، عمليات بيتالمقدس با رمز «يا عليابنابيطالب(ع)»، انجام شد و روز هجدهم ارديبهشت 61، رزمندگان اسلام دشمن را مجبور به عقبنشيني كردند. هويزه خيلي خوشحال شد كه به دامان سرزمين ايران بازگشت و امروز هويزه خوشحال است كه در آغوش خود پيكر قطعه قطعه شده حماسه آفريناني چون علمالهدي را دارد. اما هويزه و مقبره شهداي آن را اگر هم تا حالا نديده بودي، ميدانستي كه آنجا آرامگاه علمالهدي و دانشجويان همرزمش است. زيارتي و راز و نيازي و غبطهاي است و... بيرون كه ميآيي روبهرو سايباني ميبيني. جلوتر كه ميروي تعدادي قبر ميبيني در چند رديف زير سايبان، روي قبرها را ميخواني اسمها همه بومي و سنها از نوجوان چهارده پانزده ساله تا پيرمرد شصت هفتاد ساله. پرسوجو كه ميكني ميگويند اجسادشان را پس از هفده ماه، از زير آوار بيرون كشيدند؛ در حالي كه خانوادههايشان هم از سرنوشت آنان خبر نداشتند. از آنان نيز خبري بگير.. نظرات شما عزیزان: سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : یکی
![]() ![]() |